یه روز من با ۲تا از دوستام (سعید وعلی)رفته بودیم یه جزیره ایی برای تفریح
یهو گیر آدمخورا افتادیم ما رو گرفتن و بردن تو قبیله . . .

بهمون گفتن میفرستیم برید توی جنگل و نفری ۱۰تا میوه بیارید شاید آزادتون کنیم…
رفتیم و مشغول جمع آوری میوه شدیم
نفر اول سعیداومد با ۱۰تا خیار…
بهش گفتن ۱۰تا خیار رو بکن تو بوووووق  و کوچکترین صدایی ازت در نیاد وگرنه میکشیمت
خیار اول رو کرد تو …
خیار دوم رو هم بسختی فرو کرد تو ولی خیار سوم گفت آخ و درجا گردنشو زدن !
من هم با ۱۰تا تمشک برگشتم و شروع کردم دونه دونه کردم تو بووووووقم یهو رسیدم به تمشک نهمی زدم زیر خنده دیوثا منو هم کشتن :)))
رفتم اون دنیا سعیدگفت اصغر تو که داشتی خوب پیش میرفتی فقط ۱دونه تمشک مونده بود چرا خندیدی؟
گفتم من یهو علی رو دیدم که با ۱۰تا هندونه داره میاد :))))))