رفته بودم فروشگاه… یکی از این فروشگاه بزرگا، اسم نمی‌برم تبلیغ نشه براش!

یه پیرمرد با نوه‌اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می‌کرد.
پیرمرد می‌گفت: “آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!”

جلوی قفسه خوراکی‌ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد…
پیرمرده گفت: “آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.”

دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین،
پیرمرده باز گفت: “فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم می‌ریم بیرون!”

من کف‌بُر شده بودم!

بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!

پیرمرده با این قیافه :|  منو نگاه کرد و گفت:
“عزیزم، فرهاد اسم مَنه! اون فلان فلان شده اسمش سیامکه!!”